سرمقاله
محورهای موضوعی :
زهره حسینی خامنهای
1
(بنیاد حکمت اسلامی صدرا)
کلید واژه: فلسفه و کودک دکتر طوبی کرمانی,
چکیده مقاله :
نامهاي به سردبير فقيدم گفتند طوبي همسر و مادري نمونه است. اين هست ولي طوبي نيست... گفتند عالِمي برجسته و حكيمي بزرگ است. اين هست ولي طوبي نيست. گفتند بانوي تراز اول انقلاب است كسي كه خستگي را خسته كرد، و نااميدي را نااميد... همه اينها هست ولي بازهم طوبي نيست. طوبي فقط طوبي است ... همانطور كه فاطمه، فاطمه است... . سلام! چه بگويم از غم جدايي و سنّت الهي كه گريزي از آن نيست عزيزان را از هم جدا ميكند و سعادت ديدار خوبان را از ما ميگيرد. چه زماني شما را ديدم؟ فكر ميكنم سال 58 بود در منزل آقا كه همساية خواهر شما بودند. بله، اين اولين بار بود كه با صورت نوراني و چهرة خندان و شاداب و مهربان شما آشنا شدم. بعد از آن، گهگاه در روضهها و ميهمانيها ملاقاتتان كردم؛ آنقدر مهربان و متواضع و گرم با من نوجوان برخورد ميكرديد كه مهرتان از همان روزها به دلم نشست. سالها بعد در بنياد حكمت اسلامي صدرا و همايشهاي بزرگداشت ملاصدرا ملاقاتتان كردم؛ خانم دكتر طوبي كرماني بوديد، سخنراني توانمند و ميهمان والا مقام دورهميهاي عالمانه... ارتباط عميق و معنوي شما با پدرم باعث شد مهر و محبتتان در دلم عميقتر شود و الگوي باارزشي شويد براي يك جوان تازهكار! با شروع به كار نشرية فلسفه و كودك با تمام مشغلهيي كه داشتيد به كمك ما آمديد، دست ما را در دست فشرديد و خالصانه راهنمايي كرديد و مقام سردبيري نشريه را پذيرفتيد. در بنياد صدرا جلساتي داشتيم و گهگاه زماني كه در سازمان ارتباطات مشغول به كار بوديد به ما هم سري ميزديد و استفاده ميكرديم از ديدارتان. خانم دكتر عزيزم! بناگاه خبر بيماريتان را شنيدم و همه را خبر كردم شايد كمكي باشد... دعا كردم و دعا كردم. اگر خاطرتان باشد تماس گرفتم، بيمارستان بوديد، حرفها زديد و زديم... نااميدانه خداحافظي ميكرديد! از رفتن ميگفتيد و اينكه كاري نكردهام و دست خالي ميروم... و من از ماندنها ميگفتم و اينكه همة عمر شما در خدمت به اسلام گذشته است و به اينكه به نسل جديد اعتماد كنيد و اميدوار باشيد كه همه چيز درست خواهد شد... نااميدانه گفتيد وضع دانشگاهها مناسب نيست! گريه كرديد و گريه كردم! خواستم شما را ببينم ولي نگذاشتيد، اي كاش دستان گرم و مهربانتان را ميگرفتم و آخرين جرقههاي حيات طيبه شما را درك ميكردم... خانم دكترم! هرگز گمان نميكردم به اين زودي ما را ترك كنيد، شما گنجينهيي بوديد كه هنوز استخراج نشده بود. دوستداران و ياران از شما زياد گفتند و نوشتند... بانوي تراز اول انقلاب اسلامي، پر توان، متواضع، خوشرو و خوشبيان، با نشاط، متعهد، وظيفهشناس، بانوي فاضله و طاهره، آيينه تمامنماي زن شيعة مسلمان، مجاهد بزرگ با اخلاق، شكرگزار، قدرشناس و صاحب ذوق علمي و بمعناي واقعي، حكيم؛ بانويي كه خستگي را خسته كرد و نااميدي را نااميد... بانوي حقگو، ولايتمدار، مادر و همسري نمونه، معلمي توانا كه فلسفه را با طعم «عشق به ولايت» به شاگردانش ميآموخت... . خانم دكتر عزيز من! همه، اينها را گفتند و بحق كه درست گفتند اما بنظر من روح آسماني شما فراتر از درك ما زمينيها بود، شما متعلق به آيندگان هستيد؛ سالها بايد بگذرد تا مردم شما را بشناسند، شما صاحب مكتبي هستيد كه در آن زنان نمونة تربيت شدة انقلاب اسلامي با افتخار جلوه كردند... . شما شاگرداني تربيت كردهايد كه اين مكتب را با افتخار توسعه ميدهند. شاگردان اين مدرسه زناني هستند كه «شهيد حججيها» را پرورش ميدهند و در فتنههاي زمانه، از صراط حق حمايت ميكنند... در مكتب شما «انجام تكليف الهي» حرف اول را ميزند، شما جايگاه زن را اينگونه معنا كرديد: چه كسي نميداند كه در ايران باستان زن يعني فروغ و روشنايي و درخشندگي. چه كسي نميداند در ايران باستان، زن يعني پارسايي و راستي... چه كسي نميداند كه در اسلام زن بعنوان ريشه ناميده ميشود... چه كسي نميداند كه در فلسفة اسلامي، زن، وجود نخستين تكويني انساني و حيات است در جهان مُلك و ماده... (همايش جايگاه زن در تمدن ايران و اسلام). جايگاه زن را معنا كرديد و خود اسوة زن مسلمان بوديد و هستيد. واقعاً كه كلام امام صادق عليهالسلام كه فرمودند: «كونوا علي زينا...» را بعمل درآورديد. سردبير من! خانم دكتر عزيز! جاي شما بسيار خالي است ولي قلب ما گرماگرم است از مهر و محبت شما و رهنمودهايتان را مانند جان، شيرين ميداريم و انشاءالله بعمل درخواهيم آورد. مكتب شما باقي است. به اميد ديدار در ديار باقي...
نامهاي به سردبير فقيدم گفتند طوبي همسر و مادري نمونه است. اين هست ولي طوبي نيست... گفتند عالِمي برجسته و حكيمي بزرگ است. اين هست ولي طوبي نيست. گفتند بانوي تراز اول انقلاب است كسي كه خستگي را خسته كرد، و نااميدي را نااميد... همه اينها هست ولي بازهم طوبي نيست. طوبي فقط طوبي است ... همانطور كه فاطمه، فاطمه است... . سلام! چه بگويم از غم جدايي و سنّت الهي كه گريزي از آن نيست عزيزان را از هم جدا ميكند و سعادت ديدار خوبان را از ما ميگيرد. چه زماني شما را ديدم؟ فكر ميكنم سال 58 بود در منزل آقا كه همساية خواهر شما بودند. بله، اين اولين بار بود كه با صورت نوراني و چهرة خندان و شاداب و مهربان شما آشنا شدم. بعد از آن، گهگاه در روضهها و ميهمانيها ملاقاتتان كردم؛ آنقدر مهربان و متواضع و گرم با من نوجوان برخورد ميكرديد كه مهرتان از همان روزها به دلم نشست. سالها بعد در بنياد حكمت اسلامي صدرا و همايشهاي بزرگداشت ملاصدرا ملاقاتتان كردم؛ خانم دكتر طوبي كرماني بوديد، سخنراني توانمند و ميهمان والا مقام دورهميهاي عالمانه... ارتباط عميق و معنوي شما با پدرم باعث شد مهر و محبتتان در دلم عميقتر شود و الگوي باارزشي شويد براي يك جوان تازهكار! با شروع به كار نشرية فلسفه و كودك با تمام مشغلهيي كه داشتيد به كمك ما آمديد، دست ما را در دست فشرديد و خالصانه راهنمايي كرديد و مقام سردبيري نشريه را پذيرفتيد. در بنياد صدرا جلساتي داشتيم و گهگاه زماني كه در سازمان ارتباطات مشغول به كار بوديد به ما هم سري ميزديد و استفاده ميكرديم از ديدارتان. خانم دكتر عزيزم! بناگاه خبر بيماريتان را شنيدم و همه را خبر كردم شايد كمكي باشد... دعا كردم و دعا كردم. اگر خاطرتان باشد تماس گرفتم، بيمارستان بوديد، حرفها زديد و زديم... نااميدانه خداحافظي ميكرديد! از رفتن ميگفتيد و اينكه كاري نكردهام و دست خالي ميروم... و من از ماندنها ميگفتم و اينكه همة عمر شما در خدمت به اسلام گذشته است و به اينكه به نسل جديد اعتماد كنيد و اميدوار باشيد كه همه چيز درست خواهد شد... نااميدانه گفتيد وضع دانشگاهها مناسب نيست! گريه كرديد و گريه كردم! خواستم شما را ببينم ولي نگذاشتيد، اي كاش دستان گرم و مهربانتان را ميگرفتم و آخرين جرقههاي حيات طيبه شما را درك ميكردم... خانم دكترم! هرگز گمان نميكردم به اين زودي ما را ترك كنيد، شما گنجينهيي بوديد كه هنوز استخراج نشده بود. دوستداران و ياران از شما زياد گفتند و نوشتند... بانوي تراز اول انقلاب اسلامي، پر توان، متواضع، خوشرو و خوشبيان، با نشاط، متعهد، وظيفهشناس، بانوي فاضله و طاهره، آيينه تمامنماي زن شيعة مسلمان، مجاهد بزرگ با اخلاق، شكرگزار، قدرشناس و صاحب ذوق علمي و بمعناي واقعي، حكيم؛ بانويي كه خستگي را خسته كرد و نااميدي را نااميد... بانوي حقگو، ولايتمدار، مادر و همسري نمونه، معلمي توانا كه فلسفه را با طعم «عشق به ولايت» به شاگردانش ميآموخت... . خانم دكتر عزيز من! همه، اينها را گفتند و بحق كه درست گفتند اما بنظر من روح آسماني شما فراتر از درك ما زمينيها بود، شما متعلق به آيندگان هستيد؛ سالها بايد بگذرد تا مردم شما را بشناسند، شما صاحب مكتبي هستيد كه در آن زنان نمونة تربيت شدة انقلاب اسلامي با افتخار جلوه كردند... . شما شاگرداني تربيت كردهايد كه اين مكتب را با افتخار توسعه ميدهند. شاگردان اين مدرسه زناني هستند كه «شهيد حججيها» را پرورش ميدهند و در فتنههاي زمانه، از صراط حق حمايت ميكنند... در مكتب شما «انجام تكليف الهي» حرف اول را ميزند، شما جايگاه زن را اينگونه معنا كرديد: چه كسي نميداند كه در ايران باستان زن يعني فروغ و روشنايي و درخشندگي. چه كسي نميداند در ايران باستان، زن يعني پارسايي و راستي... چه كسي نميداند كه در اسلام زن بعنوان ريشه ناميده ميشود... چه كسي نميداند كه در فلسفة اسلامي، زن، وجود نخستين تكويني انساني و حيات است در جهان مُلك و ماده... (همايش جايگاه زن در تمدن ايران و اسلام). جايگاه زن را معنا كرديد و خود اسوة زن مسلمان بوديد و هستيد. واقعاً كه كلام امام صادق عليهالسلام كه فرمودند: «كونوا علي زينا...» را بعمل درآورديد. سردبير من! خانم دكتر عزيز! جاي شما بسيار خالي است ولي قلب ما گرماگرم است از مهر و محبت شما و رهنمودهايتان را مانند جان، شيرين ميداريم و انشاءالله بعمل درخواهيم آورد. مكتب شما باقي است. به اميد ديدار در ديار باقي...